تو یه ساختمون در حال تخریب ایستاده بودم
چند وقت یک بار لرزش زمین رو زیر پام حس میکردم
و دیواری که عمیق و عمیق تر ترک میخورد و آجرهایی که پایین میریختن
و میدونستم هر لحظه ممکنه کل ساختمون فرو بریزه
با عجله و دستپاچگی به این طرف و اون طرف میدوییدم تا آجرها رو سر جاشون بزارم
و هر لحظه تو دلم بیم و دلهره ی فرو ریختن بود
و حس درماندگی
عاقبت نفسم از دوییدن های زیاد بند اومد
و دیدم دیگه کاری از دستم برنمیاد
که نمیتونم تنهایی تا ابد بجنگم
که این ساختمون بالاخره میریزه و من نمیتونم جلوش رو بگیرم
پس تسلیم شدم
آجرها رو ول کردم و نشستم وسط زمین
و ریختنش رو تماشا کردم
با درد و بغض
و خودم رو دیدم که زیر آوار مدفون شد
با همه امید و احساساتش رفت زیر خاک
و با همه زخم هاش
من خودم رو تو اون ساختمون جا گذاشتم
ضعیف و آسیب پذیر بود، باید یه انسان جدید میساختم...
اوهام...برچسب : نویسنده : eternal-illusiona بازدید : 74