اوهام

ساخت وبلاگ
همیشه برای من سخت بوده ادمها رو به قلبم راه بدم و بزارم که زیادی بهم نزدیک شن. از اکثر ادمها حس دوری دارم و دلم نمیخواد به تنهاییم وارد بشن. اما معدود ادمهایی هم هستن که میتونم کنارشون همون حسی رو داشته باشم که تو تنهایی خودم دارم. انگار که روحشون هم رنگ منه و در کنارشون حس غریبی ندارم. اون ها همون هایی اند که به مرور زمان انگار تبدیل به جزئی از وجود من میشن. جدا از منن اما انگار که نیستن. و من اونها رو اندازه همه ادمهایی که به قلبم راه نمیدم، دوست دارم.معمولا هم یه دستورالعمل ساده دارم برای اینکه اینو بفهمم. چیز کوچیکیه و شاید بی اهمیت به نظر بیاد اما نه برای من. اونم توانایی خاموش نشستن کنار یک نفره. یعنی بتونم کنار کسی بشینم و اگر دلم نمیخواد حرف بزنم، حرف نزنم و سکوت کنم بدون اینکه این فشار روی ذهن ام باشه که حتما باید یه حرفی جور کنم بزنم یا به حرف هاش واکنش نشون بدم وگرنه حوصله طرف رو سر میبرم. من اکثر مواقع این بار روانی رو کنار بقیه ادمها دارم. ولی من برای لذت بردن از یک لحظه و کنار کسی بودن لزوما نیاز به دیالوگ ندارم. گاهی دلم میخواد فقط یه جای آروم نشسته باشم و فقط اون لحظه رو لمس کنم. همین برای من کافیه. در واقع خاموشی هم یه زبانه. یه زبانی که هر کسی نمیتونه ترجمه اش کنه.برای همین تو همیشه باید باشی کنار من. چون تو بعد دلارام تنها کسی هستی که میتونم کنارش بشینم در حالی که نزدیک ترین حالت به خودمم و نگران چیزی نباشم. میدونم تو هم تو اون لحظه نشستی و مثل من به یه نقطه خیره شدی و سیگارت رو میکشی و نمیخوای حرفی بزنی.تو باید باشی تا هروقت از بین ادمها بودن خسته میشم و دلم میخواد برم یه جا تو طبیعت خودم رو یه مدت گم و گور کنم، باهم بریم و از همه چیز دور شیم چون میدونم تو اوهام...ادامه مطلب
ما را در سایت اوهام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eternal-illusiona بازدید : 9 تاريخ : پنجشنبه 16 فروردين 1403 ساعت: 22:29

ذهنم آشفته بود. نشستم تو اتاق سیگار کافه و از تو شیشه داخل رو تماشا میکردم. هندزفری گذاشته بودم تو گوشم و آهنگ گوش میدادم تا کسی باهام حرف نزنه. چون اول باید خودم با خودم حرف میزدم. باید به خودم جواب میدادم.آیا وقتی چیزی که برات مهمه در مخاطره قرار میگیره میتونی بپذیری؟میتونی ذهنت رو خاموش کنی؟میتونی احساس رو مهار کنی؟میتونی اضطراب رو کنترل کنی؟آیا میپذیری ترس هات تبدیل به واقعیت بشن؟آیا وقتی حس از دست دادن داری میتونی آروم بمونی؟ میتونی دست و پا نزنی؟میتونی بپذیری انسان هایی که دوست داری رو از دست بدی؟شکست رو چطور؟ نرسیدن و نشدن رو چطور؟میتونی بپذیری به هدف هات نرسی؟میتونی بپذیری یک روز آسیب ببینی و رویاهات رو رها کنی؟ حتی در یک قدمی رسیدن؟آیا پذیرفته نشدن رو میپذیری؟ بین دوستانت؟ بین همکارانت؟آیا دوست داشته نشدن رو میپذیری؟آیا تنهایی رو میپذیری؟اگر یک روز از خواب بیدار شی ببینی هیچ کدوم ادمهایی که دوست داشتی در کنارت نیستن، در انجام تمام کارهایی که توشون تبحر داشتی ناتوان شدی و تمام دستاوردهات خاکستر شدن، آیا میتونی آروم بمونی؟ آیا تمام رنج های ما از نپذیرفتن نیست؟ برای اصرار به نگه داشتن چیزهایی که باید از دست بدیم. برای تقلا برای رسیدن به چیزهایی که برای ما نیست. برای میل به کنترل. برای مقاومت در برابر تغییر. برای توقعاتی که تو ذهنمون ساختیم. از خودمون. از بقیه. برای نپذیرفتن این که واقعیت با اون چیزی که تو ذهنمون بوده و میخواستیم، تطابق نداره. آیا ذهنمون هر روز ما رو بازی نمیده؟ آیا این خودمون نیستیم که با وابسته شدن، درد رو به خودمون تزریق میکنیم و نه بقیه؟به هر کدومش که جوابت منفیه، خودت میدونی که باید چیکار کنی. اوهام...ادامه مطلب
ما را در سایت اوهام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eternal-illusiona بازدید : 9 تاريخ : پنجشنبه 16 فروردين 1403 ساعت: 22:29

هروقت میرم بالا پشت بوم میشینم و به سیاهی شب خیره میشم، در غمگین ترین و تنها ترین حالت امم.

مثل امشب.

بعضی وقت ها دلم میخواد خودم رو از همه جا پاک کنم.

مثل امشب.

اوهام...
ما را در سایت اوهام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eternal-illusiona بازدید : 8 تاريخ : پنجشنبه 16 فروردين 1403 ساعت: 22:29

زیر درختی فرود می آیمدر سايه اش براي لحظه اي كوتاه از زندگي امانديشه كنان به راه خويشانديشه كنان به مقصد خويشانديشه كنان به راهي كه پس پشت نهاده امانديشه كنان به تمامي آنچه كه در حاشيه راه رسته استآنچه شايسته ي تحسين استنه بايسته ي تاراج شدنآنچه شايسته ي عشق ورزيدن استنه بايسته ي كج انديشيآنچه شايسته ي بجاي ماندن در خاطره استنه بايسته ي بسرقت بردنمارگوت بیکل اوهام...ادامه مطلب
ما را در سایت اوهام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eternal-illusiona بازدید : 33 تاريخ : يکشنبه 20 اسفند 1402 ساعت: 22:02

یه اتفاق کذایی تو این چند سال هی تکرار میشه و هربار دقیقا همون سناریو و این تکرار داشت من رو از پا درمیاورد. حس میکردم تو یه لوپ گیر کردم و نمیتونم ازش فرار کنم. مهم نیست چقدر تلاش کنم، باز هم برمیگردم سر نقطه اول. سر همون اتفاق همیشگی. من از چالش نمیترسم. چیزی که من رو خسته کرده و دیگه رمقی برام نزاشته تکراره.اما میدونستم این تکرار بی دلیل نیست. اگر هی داره تکرار میشه یعنی هنوز یه چیزی هست که نفهمیدی. یه چیزی هست که رها نکردی. یه چیزی رو جا انداختی. اما نمیدونستم چی. هرچیزی که به ذهنم میرسید رو تو این یک سال بررسی کرده بودم و خودم رو تو یه شرایط خیلی سخت قرار داده بودم تا ازشون رها شم. از هرچیزی که من رو ضعیف و آسیب پذیر کرده بود. از هر چیزی که تصمیماتم رو کنترل میکرد. فکر میکردم تا حد زیادی موفق شدم. من تو این یک سال همه جوره همه تلاشم رو کرده بودم. پس چرا تموم نمیشه؟ این سوایه که خیلی وقته دارم میپرسم. چرا چرا چرا چرا تموم نمیشه؟شبش که رسیدم خونه به خودم گفتم تا وقتی نفهمیدی نمیخوابی. چراغ رو خاموش کردم و شمع رو روشن کردم و رو تختم دراز کشیدم و تا سه صبح به نور روی دیوار خیره شدم بودم و فکر میکردم.من تا الان خودم رو همه جوره کند و کاو کرده بودم. پس چرا هنوز هم دچار همون احساسات قدیمی میشم؟ یعنی هنوزم یه سری چیزها بود که جا انداخته بودم؟ شاید به اندازه کافی نگشته بودم. یا ترسیده بودم که بیشتر بگردم. چیو جا انداختی؟ چیه که هر بار تو رو آزار میده؟ کجا رو داری اشتباه میری؟ این سوال ها هی تو ذهنم میچرخید.دست کردم تو اعماق وجودم و هرچی تو درونم بود رو بالا آوردم. هر چیزی که خودش رو از من پنهان کرده بود. هر چیزی که فکر میکردم حل کردم و حل نشده بود. وقتی با همه اینها مواجه شدم، فه اوهام...ادامه مطلب
ما را در سایت اوهام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eternal-illusiona بازدید : 25 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت: 19:13

شب ۲۸ دییک رخداد بزرگ بودیک اتفاق باشکوهو شاید بشه گفت نقطه عطف سه سال تزکیه مناما اون یه اتفاق بزرگ بیرونی نبودبلکه یه انقلاب درونی بودیه تصمیم به ظاهر کوچیک و سادهاما پشت اون تصمیم یه سوال بزرگ بود :آیا حاضری از خودت بگذری و یه درد طاقت فرسا رو برای یه مدت نامعلوم تحمل کنی اما تصمیم اخلاقی رو بگیری؟شروع کرد به صحبت کردن و من بهش گوش میدادم. تا پایان حرف هاش فرصت داشتم تصمیمم رو بگیرم. بین یه دو راهی بودم و باید هرچه زودتر تصمیمم رو میگرفتم و ثانیه ها داشت میگذشت. یه دو راهی بین خودخواهی و نیک خواهیبین منفعت و از خود گذشتگیبین انسان بودن و فرا انسان بودناین تصمیم هیچ تاثیر و نمود بیرونی نداشت و حتی کسی متوجه اش نمی شد. فقط من و استاد میدونستیم همون تصمیم بی اهمیت چه چالش سختی برای من بود. توی اون چند دقیقه ای که مهلت داشتم تصمیمم رو بگیرم ، یه جنگ نفس گیر تو درون من در جریان بود. همین طور که داشت حرف میزد ، تو ذهنم داشتم به مکالمه دو نفر با خودم گوش میدادم.اولی میگفت چی بهتر از این؟ به همین سادگی راحت میشی حتی بدون اینکه خودت کاری کرده باشی. فقط کافیه منفعل باشی و بزاری همین جوری که داره پیش میره پیش بره.دومی داشت میگفت اما اگر این ادم یه ادم دیگه بود باز هم منفعل بودی؟ اگر منفعل باشی آیا معنیش این نیست که دنبال راحتی و منفعت خودت بودی و تسلیم خواسته ها و احساسات شخصی خودت شدی؟ پس مسئولیتت چی؟دومی دوباره با صدای بلند تر گفت میدونی اگر این تصمیم رو بگیری داری به چی تن میدی؟ میدونی با دست های خودت چه عذابی رو روی سر خودت خراب میکنی؟ میدونی هر روز باید با چه دردی مواجه شی؟ واقعا میخوای همچین دردی رو تحمل کنی؟ همه چیز داره طبق چیزی که برای تو بهتره پیش میره ، چرا میخوای خودت جلو اوهام...ادامه مطلب
ما را در سایت اوهام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eternal-illusiona بازدید : 27 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت: 19:13

مجبورید به طور آگاه و هوشیار خودتان را تماشا کنید که در این اجتماع بشری آسیب می بینید. در حالی که قلبتان تکان نخورد. مانند آنها رفتار نکنید و به ارتقای خود ادامه دهید. این سخت ترین چیز است. اما فقط سخت ترین بودن به شما اجازه می دهد بهترین را به دست آورید. بهترین افراد فقط می توانند در پیچیده ترین محیط و بین پیچیده ترین افراد تزکیه کرده باشند.دیشب طبق عادتم قبل از خواب داشتم سخنرانی استاد رو گوش میدادم. رسید به این تیکه. بغض کردم و به آرومی لبخند زدم. اوهام...ادامه مطلب
ما را در سایت اوهام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eternal-illusiona بازدید : 27 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت: 19:13

she carries the heavy burden up on the mountains and she faces every obstacle with forbearance avalanches fall along the way wiping out impurities destined to walk this path and when the cold nights come she fights till the dawn ? can she make it to the top اوهام...
ما را در سایت اوهام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eternal-illusiona بازدید : 37 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1402 ساعت: 17:29

بلند پروازی ، ویژگی مشترک ماست.آرزوهای مشترک ، ما رو به هم نزدیک کرد.و هر لحظه تو این مسیر مراقب هم بودیم.از پنجشنبه که مجید راهی کلاردشت شده که یه صعود رو برای اولین بار تو ایران اجرا کنه ، دلهره و اضطراب هر روز با منه. یه نوع دلهره که گاهی حتی تبدیل به بغض میشه و با خودم فکر میکنم الان کجاست؟ تو چه شرایطیه؟ هوا چقدر سرده؟ اگر چیزی بشه چی؟ انگار که یه تیکه از من رو کندی با خودت بردی اونجا. اگر تو برنگردی ، یه تیکه از من برای همیشه زیر برف ها مدفون میمونه.تو فراتر از یه هم تیمی و سرپرستی. تو برای من نماد جسارت و پشتکاریتو منو به این چیزی که الان هستم تبدیل کردی. تابستون ها بهم یاد دادی چه جوری سنگنوردی کنم. زمستون ها بهم یاد دادی چه جوری یخ نوردی کنم.بهم یاد دادی بزرگ فکر کنم و نترسم. من رو هر روز به جلو هل دادی. هر هدفی که داشتم کافی بود بهت بگم و تو همه جوره من رو براش آماده میکردی.تو یک سال منو جاهایی بردی که فکرش هم نمیکردم به این زودی بتونم بهشون برسم.تو از خودم بیشتر بهم ایمان داشتی.و بی وقفه و بدون چشم داشت تلاش میکنی تا از من یک من بهتر بسازی. هر روز قوی تر و جسور تر از دیروزالبته یه جاهایی هم انقدر بهم سخت گرفتی که اشکمو دراوردی.قرار نیست هیچ وقت این متن رو بخونی. اما من همه تلاشم رو میکنم که هر بار بهت بفهمونم که چقدر قدردانتم و چقدر بهت افتخار میکنمالان که اینها رو مینویسم نمیدونم کجای این مسیری و حالت چه طوره یا حتی سالمی یا نه. فقط امیدوارم زودتر چهارشنبه شه و بهم پیام بدی که سالم برگشتی ... اوهام...ادامه مطلب
ما را در سایت اوهام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eternal-illusiona بازدید : 38 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1402 ساعت: 17:29

در ابتدا که انسان ها خلق شدن، گرد بودن با چهار دست و پا و زن و مردی وجود نداشت. خودشون یه موجود کامل بودن. خدایان میبینند انسان ها زیادی قدرتمند و بی نیاز شدن در نتیجه زئوس انسان رو از وسط نصف میکنه. بعد اینکه نصف شدند ، خدایان میبینند که انسان ها دارن افسرده میشن و میمیرن. اروس به زئوس پیشنهاد میکنه این نیمه ها به صورت زن و مرد دربیان و هم دیگه رو کامل کنن و حیات رو ادامه بدن و زئوس هم پیشنهاد رو قبول میکنه. این جوری شد که عشق آفریده شد.* اصطلاح نیمه گم شده از اینجا میاد.* کاش میزاشتی همون جوری گرد میموندیم... اوهام...ادامه مطلب
ما را در سایت اوهام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eternal-illusiona بازدید : 21 تاريخ : پنجشنبه 7 دی 1402 ساعت: 7:07