The Sacrifice

ساخت وبلاگ

شب ۲۸ دی

یک رخداد بزرگ بود

یک اتفاق باشکوه

و شاید بشه گفت نقطه عطف سه سال تزکیه من

اما اون یه اتفاق بزرگ بیرونی نبود

بلکه یه انقلاب درونی بود

یه تصمیم به ظاهر کوچیک و ساده

اما پشت اون تصمیم یه سوال بزرگ بود :

آیا حاضری از خودت بگذری و یه درد طاقت فرسا رو برای یه مدت نامعلوم تحمل کنی اما تصمیم اخلاقی رو بگیری؟

شروع کرد به صحبت کردن و من بهش گوش میدادم. تا پایان حرف هاش فرصت داشتم تصمیمم رو بگیرم. بین یه دو راهی بودم و باید هرچه زودتر تصمیمم رو میگرفتم و ثانیه ها داشت میگذشت.

یه دو راهی بین خودخواهی و نیک خواهی

بین منفعت و از خود گذشتگی

بین انسان بودن و فرا انسان بودن

این تصمیم هیچ تاثیر و نمود بیرونی نداشت و حتی کسی متوجه اش نمی شد. فقط من و استاد میدونستیم همون تصمیم بی اهمیت چه چالش سختی برای من بود. توی اون چند دقیقه ای که مهلت داشتم تصمیمم رو بگیرم ، یه جنگ نفس گیر تو درون من در جریان بود. همین طور که داشت حرف میزد ، تو ذهنم داشتم به مکالمه دو نفر با خودم گوش میدادم.

اولی میگفت چی بهتر از این؟ به همین سادگی راحت میشی حتی بدون اینکه خودت کاری کرده باشی. فقط کافیه منفعل باشی و بزاری همین جوری که داره پیش میره پیش بره.

دومی داشت میگفت اما اگر این ادم یه ادم دیگه بود باز هم منفعل بودی؟ اگر منفعل باشی آیا معنیش این نیست که دنبال راحتی و منفعت خودت بودی و تسلیم خواسته ها و احساسات شخصی خودت شدی؟ پس مسئولیتت چی؟

دومی دوباره با صدای بلند تر گفت میدونی اگر این تصمیم رو بگیری داری به چی تن میدی؟ میدونی با دست های خودت چه عذابی رو روی سر خودت خراب میکنی؟ میدونی هر روز باید با چه دردی مواجه شی؟ واقعا میخوای همچین دردی رو تحمل کنی؟ همه چیز داره طبق چیزی که برای تو بهتره پیش میره ، چرا میخوای خودت جلوش رو بگیری؟ اخه کی با خودش همچین کاری میکنه؟

حرف هاش تموم شد و سکوت کرد تا جواب من رو بشنوه.

تو اون لحظه همه چیز متوقت شد. همه چیز از حرکت باز ایستاد. همه چیز خاموش شد. فقط من بودم و اون دو راهی بزرگ. آیا منفعل باشم یا منفعل نباشم و هزینه اش رو بدم؟

تصمیمم رو گرفتم.

و درد رو به آغوش کشیدم.

بعد از اون مکالمه سوار ماشین شدم و رفتم. تمام طول مسیر بی اختیار اشک میریختم. نه به خاطر خستگی و فشاری که تو این مدت داشتم تحمل میکردم. و نه به خاطر روزهای سختی که قرار بود بگذرونم. اشک میریختم چون میدونستم چیکار کردم. من انتخاب کردم که خودم رو بزارم کنار و تصمیم درست رو بگیرم حتی اگر با گرفتن اون تصمیم به خودم ضربه روحی بزرگی بزنم. حاضر شدم رنج رو تحمل کنم اما تسلیم نشم. که یاد گرفته بودم برای همه انسان ها نیک خواه باشم فارغ از این که کی هستن و چه تاثیری تو زندگی من دارن. اشک میریختم چون اون تصمیم به ظاهر کوچیک ، ثمره سه سال تزکیه نفس و هرس کردن بود.

اونم در حالی که تا روز قبلش از خودم ناامید بودم و حس میکردم هرچه قدر تلاش میکنم فایده ای نداره و دارم درجا میزنم. اون اتفاق یه پیام بود تا به من بفهمونه نباید از خودت ناامید بشی. شاید هنوز نتونستی یه سری چیزها رو رها کنی و شاید هم قرار نیست به این زودی موفق به رها کردنشون بشی ، اون ها عمیق ترین وابستگی های تو اند و از بین بردنشون زمان و تلاش بیشتری رو میطلبه و حالا حالا ها باید سختیش رو تحمل کنی اما این که هنوز اونها رو داری به این معنی نیست که داری درجا میزنی. تو دستاورد هایی داشتی که فکرشم نمیکردی. اون دستاورد تو اتفاق امشب متجلی شد.

اون تصمیم ، جایگاه من برای خودم بودم.

اینکه دقیقا کجای این مسیر ایستاده ام.

و اینکه تبدیل به چه چیزی شدم.

اوهام...
ما را در سایت اوهام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eternal-illusiona بازدید : 28 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت: 19:13