A solo traveller

ساخت وبلاگ

جمعه صبح تو اتوبان همت شرق به غرب

یه 206 سفید که با سرعت میرفت و یه کوله تو صندوق عقبش بود. میرفت که دور شه. از همه چیز و از همه کس...

.

از همون موقع که تصمیم گرفتم تا وقتی کوله میبستم و وقتی تو ماشین نشستم و حتی وقتی تو جاده بودم هی داشتم از خودم میپرسیدم مطمئنی؟

نه واقعا مطمئن نبودم. با شک و تردید تو ماشین نشستم و حس خوبی نداشتم. اما هر جور شده باید میرفتم. نمیدونم چرا. فقط میدونستم که باید این کار رو میکردم. پس خطر رو به جون خریدم و اولین سفر تنهاییم رو شروع کردم.

روستای دلیر یه روستای خیلی قشنگ تو دل کوه هاست و چون تو کوه هاست ادم های زیادی نمیشناسنش. با مجید زیاد میریم اونجا که قله هاش رو صعود کنیم. پایین دلیر یه روستای دیگه است به اسم انگوران که یک ساعت تو جاده خاکی باید رانندگی کنی تا بهش برسی. نزدیک اون روستا یه دشته که قبلا عکس هاشو تو گوشی هم تیمی ام دیده بودم. همون موقع به خودم گفتم حتما یه روز اینجا کمپ میکنم.

رسیدم به روستا. از رو مشخصاتی که مجید بهم داده بود راه دشت رو پیدا کردم و رفتم بالا. بعد نیم ساعت رسیدم و یه جا رو انتخاب کردم که چادر بزنم.

هیچ کس به جز من تو منطقه چادر نزده بود. رو چمن ها نشستم. دو تا دورم یه دشت سبز بی انتها بود با تک درخت هایی که شکوفه زده بودن و رو به روم قله های برف گرفته که هر از گاهی بین ابرها پوشیده میشدن. چاییم رو ریختم و شجریان پلی کردم و محو اون همه زیبایی شدم. دلم میخواست گریه کنم. نه که ناراحت باشم. فکر نمیکنم گریه کردن فقط برای تخلیه هیجانات منفی باشه. دلم میخواست گریه کنم واسه اون منظره ای که رو به روم بود و احساساتی که تو درونم در جریان بود. نمیدونم چه جوری باید بیانشون کنم. بعضی وقت ها واقعا کلمه ای برای بیان احساساتم پیدا نمیکنم.

کم کم شب شد. وسط نا کجا آباد تو سکوت و تنهایی مطلق خوابیدم. با یه چاقو توی دستم.

.

فرداش که تو راه برگشت داشتم سعی میکردم از یه رودخونه رد شم یه پیرمرد روستایی منو دید. پرسید تنهایی؟

گفتم اره

یه نگاه به کوله ام انداخت و گفت یعنی شب تنها بالا موندی؟

گفتم اره

گفت دختر تو عجب دل و جرئتی داری. من که مرد ام و سن و سالی ازم گذشته جرئت نمیکنم همچین کاری کنم. تو یه دختر جوون چه جوری همچین شهامتی داری؟

نفهمیدم داشت تعریف میکرد یا نصیحت. اما این سوال رو بقیه هم ازم میپرسن و حتی خودمم بعضی وقت ها با خودم فکر میکنم من چه جوری جرئت کردم یه سری کارها رو انجام بدم؟ و همین الان یه سری تصمیم ها برای امسال دارم که اصلا نمیدونم چه جوری قراره از پسش بربیام.

مثلا تیر ماه قراره با مجید بریم مسیری که زمستون تو علم کوه گشایش کرده بود رو صعود کنیم. از الان بهش گفتم میخوام یه بخشی از مسیر رو خودم ابزارگزاری کنم. ابزارگزاری حتی تو مسیرهای سنگنوردی عادی هم ترسناکه. اونجا نهایتا بیست سی متر ارتفاع داری. اما تو گرده و دیواره حداقل دویست سیصد متر زیر پات خالیه و میدونم با یه چالش خیلی جدی طرف ام.

یا همین برنامه ی سفر چند ماهه ام به شرق آسیا که امسال میخوام اجراش کنم. من واقعا ایده ای ندارم که باید چیکار کنم و چه جوری قراره دووم بیارم.

راستش اینکه این کارها رو انجام میدم اصلا به این معنی نیست که نمیترسم. میترسم اما خودم خودم رو هل میدم تو دل ترس هام بدون اینکه حتی بدونم میتونم یا نه. حرکت کردن به سمت ترس رو دوست دارم. اینکه مهارش کنم. اینکه ذهنم رو رام خودم کنم. اینکه من اونی باشم که تصمیم میگیرم و کنترل میکنم نه افکار و ترس هام. شاید از اون حس قدرت بعدش خوشم میاد. نه قدرت روی چیزی یا دیگری، قدرت روی خودت.

اوهام...
ما را در سایت اوهام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eternal-illusiona بازدید : 14 تاريخ : چهارشنبه 2 خرداد 1403 ساعت: 16:08