Tell me why

ساخت وبلاگ

مدیر عامل ام تبدیل شده به یکی از ادم های دوست داشتنی زندگیم. یه اقای تقریبا ۴۰ ساله که با اینکه خودش پولداره اما از ادمهای پولدار و اجتماعشون فراریه، معمولا یه سری لباس ساده و تکراری میپوشه و همه جای شهر با دوچرخه رفت و امد میکنه. خوش فکر و دغدغه مند و به شدت اهل مطالعه که از سیاست و فلسفه گرفته تا حتی راجع به کوهنوردی هم اطلاعات داره با اینکه کوهنورد نیست. سه ماه پیش که باهام مصاحبه کرد اولش حس خوبی ازش نگرفته بودم. شاید چون با مدیر عامل قبلیم خیلی فرق داشت و انگار ذهنیتم اینجوری شکل گرفته بود که مدیر عامل باید یه ادم اتوکشیده و سرسنگین با ادبیات رسمی باشه و به یه ادمی که انقدر خودشه و خودش رو تو هیچ غالب اجتماعی قرار نمیده عادت نداشتم.

مدیر شعب مون بعدا که استخدام شدم بهم گفت ما اینجا خیلی وقت بود دنبال مدیر منابع انسانی بودیم ولی مدیر عامله از هیچ کی خوشش نمیومد و تنها کسی که حاضر شد حضوری باهاش مصاحبه کنه و خوشش اومد تو بودی.

چند روز پیش بعد یک ماه و نیم از دوبی اومد. پیشم که نشسته بود تنها چیزی که راجع بهش حرف نمیزد کار بود. معمولا به من که میرسه قبل از صحبت های کاری، دغدغه ها و تراوشات فکریش رو با من درمیون میزاره. بیشتر اوقات مکالمه مون یک طرفه است. اون همش حرف میزنه و من تو سکوت نگاه میکنم و گوش میدم. شبیه جلسه تراپی میشه بعضی وقت ها. بعد به خودم میگم بابا این همه داره حرف میرنه و سوال میکنه تو هم یه چیزی در جواب بگو لامصب. ولی انگار که خودش هم دنبال جواب نیست و همین که یکی باشه که حرفشو بفهمه براش کفایت میکنه. این سری اخر داشت بهم میگفت دقت کردی بهترین تجربیاتت که میاد تو ذهنت هیچ کدومش پولی نبوده؟ من اندازه موهای سرت ادمهای خیلی پولدار دیدم. اما هیچ کدوم خوشحال نیستن و موقع مرگ مثل سگ میترسن. 95 درصد ادمها حتی نمیدونن چرا دارن پول درمیارن. مثل من که نمیدونم چه جوری باید زندگی رو واسه خودم قابل تحمل کنم و هیچ وقت موفق نشدم چیزی رو پیدا کنم که حقیقتا خوشحالم کنه و اگر جرئتش رو داشتم خیلی وقت پیش از بالا ساختمون خودم رو پرت کرده بودم پایین.

هیچ وقت نفهمیدم به ادمهای ناامید باید چه جوابی بدم. شاید چون خودم هیچ وقت همچین حسی رو تجربه نکردم. هیچ وقت ناامید و بی هدف نبودم. همیشه یه چیزی داشتم که بهش برسم. همیشه یه چیزی بود که هیجان زده ام کنه. نمیدونم شاید یه کیفیت ذاتیه که ادمها باهاش متولد میشن. یه سری ها امیدوار تر به دنیا میان و یه سری ها ناامید تر. حالا شرایط هم روش تاثیر میزاره و ممکنه تشدیدش کنه. بهم میگفت دنیا انقدر مزخرفه که فکر میکنم طبیعیش اینه که ناامید باشی و اونایی که دارن خوشحال زندگی میکنن طبیعی نیستن. این جمله رو زیاد از ادمها شنیدم. به نظرم با این جمله بیشتر سعی در آروم کردن خودشون دارن. که به خودشون بقبولونن که اگر حس منفی داشته باشن طبیعیه و به خاطر شرایطه. به نظرم خوشحالی یه حس درونیه. به نظرم هیچ مقداری از پول، سک-س، دراگ، مهمونی، الکل و مهاجرت و ... قرار نیست کسی رو حقیقتا خوشحال کنه. اگر هم خوشحال کنه موقتیه.

اما یه چیزی بهم گفت که فکرمو مشغول کرد. گفت من تو دوبی زیاد فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که ماها با خودمون تعارف داریم و هروقت بخوایم کاری رو انجام بدیم، دلیل اول و دوم و حتی سومی که برای انجام اون کار میاریم دلایل حقیقیش نیستن و اگر با خودمون روراست باشیم، آخرین دلیل دقیقا حقیقی ترین دلیله. چند روز بعدی به خودم دقت کردم و دیدم راست میگه. همیشه انگیزه های اصلی همون هایی اند که قبول کردنشون برامون سخت تره و در نتیجه یه سری دلیل تمیز تر و خوشگل تر واسه خودمون میسازیم که حس بدی نسبت به خودمون نداشته باشیم و با واقعیت زشت درونمون مواجه نشیم. در نتیجه میخوام سعی کنم هر کاری که میخوام انجام بدم از خودم بپرسم چرا؟ و بعد که یه جواب خوشگل به خودم تحویل دادم انقدر سوالمو تکرار کنم تا بالاخره به دلیل اصلیه اعتراف کنم. نمیدونم بعدش آیا میتونم با خودم کنار بیام و همچنان بخوام اون کارها رو انجام بدم یا نه.

اوهام...
ما را در سایت اوهام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eternal-illusiona بازدید : 24 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1402 ساعت: 10:44