Between the chapters

ساخت وبلاگ

من رانندگی رو دوست دارم. به خصوص تو شب. عادت دارم صدای موزیک رو زیاد کنم و برم تو فکر. دیگه هرچه قدر هم پشت فرمون باشم خسته نمیشم. معمولا هم تو رانندگی فکر های جالبی تو ذهنم میاد.

امشب پشت فرمون داشتم راجع به این چند ماه گذشته فکر میکردم. بعضی وقت ها کل اتفاقات پیرامونت جوری پیش میره که تو رو به یه سمت مشخصی سوق بده. کاملا هدفمند و جهت دار. داشتم فکر میکردم اسفند کل چپتر های زندگی من بسته شد. کار ، رابطه ، حتی جمع دوستام هم دیگه مثل قبل نیست و انگار اونا هم دارن کم کم محو میشن. البته نه همشون. انگار کل این شهر و همه اتفاقات و آدم هاش تو این چند ماه ذره ذره محو شدند. انگار که وقتش بود زندگی من با تمام تعلقاتش اینجا تموم بشه که من رو به سمت چپتر بعدی هل بده. و من موندم و یه زندگی پشت سرم که دیگه ازش چیزی باقی نمونده و یه زندگی جدید که در شرف وقوعه. تو یه نقطه بین پایان و شروع ایستاده ام. این انتظار داره خسته ام میکنه و مثل یه برزخ شده. میخوام زودتر این ورق برگرده و فصل بعدی شروع شه. فکر میکردم رفتنم خیلی قراره برام سخت باشه اما الان دلم میخواد زودتر بلیت ام آماده شه و چمدونم رو ببندم و از اینجا دور شم. نمیخوام از چیزی فرار کنم فقط انگار که تاریخ مصرفش دیگه تموم شده. دیگه چیزی برای من نداره. تمام جاهایی که همیشه میرفتم و دوستشون داشتم رو دیگه دوست ندارم. و آدمها دارن برام غریبه میشن. دیگه به هیچ چیزی تو این شهر حس تعلق ندارم. حتی نیمکتم تو پارک ونک.

اوهام...
ما را در سایت اوهام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eternal-illusiona بازدید : 59 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 15:41