کی، کی را میشناسد؟

ساخت وبلاگ
 

آقای کوینر از دو زن درباره شوهرانشان سوال کرد.

اولی اینطور گفت:

"من بیست سالی با شوهرم زندگی کردم. ما در یک اتاق بر روی یک تخت میخوابیدیم. با هم غذا میخوردیم. او از سیر تا پیاز ماجرای کار و تجارتش را برای من تعریف میکرد. من با والدین او آشنا شدم و با تمام دوستانش رفت و آمد داشتم. از تمام بیماری هایش بیش از خودش اطلاع داشتم. حالا هم من او را بهتر از همه کسانی که او را میشناسند، میشناسم."

آقای کوینر پرسید: پس گفتی او را میشناسی؟

"بله میشناسم"

آقای کوینر از زن دیگری درباره شوهرش پرسید.

او جواب داد:

"اوایل شوهرم مدت ها به خانه نمی آمد و من هیچ وقت نمیدانستم که بالاخره برمیگردد یا نه. از آخرین باری که رفت یک سال گذشته و دیگر نیامده. نمیدانم دوباره خواهد آمد یا نه. نمیدانم پدر مادر دار است یا این که در کوچه های بندر در خاک و خل بزرگ شده. خانه ای که در آن زندگی میکنم خانه خوبیست. کسی نمیداند آیا از خانه های ناجور پیش من می آید یا نه. هیچ چیز تعریف نمیکند. با من فقط از مسایل مربوط به خودم حرف میزند. الحق که این چیزها را خوب میشناسد. من هم میدانم چه میگوید. اما آیا واقعا میدانم؟ وقتی می آید، گاهی گرسنه است و گاهی سیر. وقتی گرسنه است ممکن است چیزی نخورد و وقتی سیر است ممکن است از خوردن امتناع نکند. یک بار زخم و زیلی به خانه آمد، من زخمش را بستم. یک بار پاتیل آمد،  همه را از خانه بیرون کرد. وقتی من "آقای تاریکه" صدایش میکنم، میخندد و میگوید: "آنچه از دست رفته، تیره و تاریک است و آنچه وجود دارد روشن. اما گاهی از این اصطلاح من دلخور میشود. نمیدانم او را دوست دارم یا نه. من...

آقای کوینر با عجله گفت:

ادامه نده. میبینم که او را میشناسی. هیچ کس نمیتواند دیگری را آن طوری بشناسد که تو شوهرت را میشناسی.

 

 

از داستانک های فلسفی برتولت برشت

 

 

اوهام...
ما را در سایت اوهام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eternal-illusiona بازدید : 143 تاريخ : جمعه 19 شهريور 1395 ساعت: 11:35