مثل همیشه تو پارک رو صندلی همیشگیم با خودم خلوت کردم و اهنگ های بی کلامم رو گوش میدم و به آسمون نگاه میکنم. صدای زنگ گوشیم موزیک رو قطع میکنه. به صفحه گوشیم نگاه میکنم. رو صفحه خیره میمونم و چند لحظه طول میکشه تا هضمش کنم و به خودم بیام. انتظار هر تماسی رو داشتم جز این.
+ جانم؟
- میشه بیام باهم صحبت کنیم؟
+ بیا
.
.
.
+ به نظرت خیلی دیر نیست؟
- میدونم خیلی دیره. اما روم نمیشد باهات حرف بزنم. منو ببخش.
+ ( سکوت میکنم )
.
.
.
- دلم برات تنگ شده بود.
+ دروغ نگو.
- چرا باید دروغ بگم؟
+ نمیدونم.
.
.
.
- فرزانه؟
+ بله؟
- ( بغلم میکنه و یه مدت طولانی منو تو بغلش نگه میداره ) دروغ نمیگم.
+ ( دوباره سکوت... )
اوهام...برچسب : نویسنده : eternal-illusiona بازدید : 111