ساخت وبلاگ

مثل همیشه تو پارک رو صندلی همیشگیم با خودم خلوت کردم و اهنگ های بی کلامم رو گوش میدم و به آسمون نگاه میکنم. صدای زنگ گوشیم موزیک رو قطع میکنه. به صفحه گوشیم نگاه میکنم. رو صفحه خیره میمونم و چند لحظه طول میکشه تا هضمش کنم و به خودم بیام. انتظار هر تماسی رو داشتم جز این. 

+ جانم؟

- میشه بیام باهم صحبت کنیم؟ 

+ بیا

.

.

.

+ به نظرت خیلی دیر نیست؟ 

- میدونم خیلی دیره. اما روم نمیشد باهات حرف بزنم. منو ببخش.

+ ( سکوت میکنم )

.

.

.

- دلم برات تنگ شده بود.

+ دروغ نگو. 

- چرا باید دروغ بگم؟

+ نمیدونم.

.

.

. 

- فرزانه؟ 

+ بله؟

- ( بغلم میکنه و یه مدت طولانی منو تو بغلش نگه میداره ) دروغ نمیگم.

+ ( دوباره سکوت... )

اوهام...
ما را در سایت اوهام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eternal-illusiona بازدید : 111 تاريخ : پنجشنبه 26 خرداد 1401 ساعت: 1:06